من از دیار عروسک ها میایم
از زیر سایه های درختان کاغذی ٬
من از میان ریشه ی گیاهان گوشتخوار میایم٬
و مغز من هنوز لبریز از صدای وحشت پروانه ایست که او را
دفتری به سنجاقی مصلوب کرده بودند ...
ای برادر ٬ای همخون!
وقتی به ماه رسیدی
تاریخ قتل عام گل ها را بنویس.
شهرام
من از زمانی
که قلب خود را گم کرده ام میترسم
من از تصور بیهودگی این همه دست
و از تجسم این همه صورت میترسم
من مثل دانش آموزی
که درس هندسه اش را
دیوانه وار دوست می دارد ٬تنها هستم .
ومن فکر می کنم که باغچه را می شود به بیمارستان برد
و من فکر می کنم...فکر می کنم...فکر می کنم...
وقلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
و ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی می شود
و...! و دلم برای باغچه می سوزد.
شهرام
در کوره راه سرنوشت٬
ما دو غریبه کنارهم٬
و رو به جنگل زندگی...
منتظر معجزه ای برای رسیدن!!!....
شهرام